درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

خونه مامانی

سلام نانازی این روزا همه اش درحال آویزون شدن به مبل و میز هستی وقتی ام خسته میشی دستت را ول می کنی و پرت می شی زمین چند باری تا خودم را بهت رسوندم سرت خورد زمین و کلی گریه کردی دیشب تصمیم گرفتم هرچه زودتر خونه را امن کنم  و الان خونه پر شده از تشک و بالشت و پتو  اگه مهمون بیاد بیچاره میشم  باوجود اینکه خیلی از جاها را تشک و بالشت گذاشتم اما هنوزم یه جاهایی خطرناکه و باید حواسم بهت باشه و دقیقا شما هم میری همون جا ها که ناامن هستن و ممکنه سرت به جایی بخوره  مامانی که از مسافرت برگشت سریع رفتیم خونشون ،تارسیدیم دایی جون پرید تو بغلم و کلی ذوق کرده بود از دیدنم انگاری اونم دلش برام تنگ شده بود مامانی ...
30 خرداد 1392

اولین ایستادن دخملی

سلام دخترک شیطون من نانازی تو چرا انقدر شیطون شدی آخه انقدر سریع داری کارهای جدید یاد می گیری انگار که مسابقه گذاشتی آخه دخملک شیطون مامان مگه شما چند ماهته که اینکارها را می کنی... دیشب بابایی قندون را گذاشته بود روی مبل تا شما نتونی بر داری منم حواسم به تلویزیون بود تا نگاهم را برگردوندم دیدم دستت را به مبل گرفتی و داری سعی می کنی روی پاهات وایستی خیلی ذوق زده شدم و سریع دوربین را آوردم ازت عکس گرفتم  و شما در 6ماه و سه هفته و شش روزگی به تنهایی ایستادی فدای پاهای کوچولوت بشم من بعد از انداختن این عکس شما تعادلت را از دست دادی و من اومدم بگیرمت که موفق شدم اما ناخونام به تن خوشگلت گیر کرد و ق...
27 خرداد 1392

اکتشافات ِ درسا خانوم

شلام از وقتی موفق شدم چهار دست و پابرم دیگه راحت می تونم اطراف خونه پرسه بزنم و به کشفیاتم اضافه کنم  بله این روزا هیچ چیز و هیچ کسی نمی تونه جلوم را بگیره  دیروز بالاخره راه اتاقم را کشف کردم و رفتم اونجا،لبه تخت را گرفتم و خیلی سعی کردم تا خودم را بکشم بالا ولی هرکاری کردم نشد که نشد  احتمالا نیاز به تلاش بیشتری هست امروز بعد از تلاشهای بسیار زیاد بالاخره موفق شدم از لبه آشپزخونه عبور کنم و اگه مامان بغلم نکرده بود حتما می تونستم وسایل اونجا را به کشفیاتم اضافه کنم اما افسوس که مامان تا دید دارم به سرعت به سمت جارو میرم اومد و بغلم کرد،اعتراضی نکردم اما بلافاصله بعد از خروجم از آشپزخونه گریه کردم ،آخ...
25 خرداد 1392

چهار دست و پا

سلام دختر نازم خیلی وقته برای چهار دست و پا رفتن یا به قول ما "  بُل  " رفتن تلاش می کنی چند روزیه که موفق شدی  دخترکم دیگه بُل میری و کلی شیطون شدی همه جای خونه سرک می کشی میز وسط پذیرایی،زیر صندلی کامپیوتر،زیر میز ناهار خوری،تو آشپزخونه و میز آرایش و هرجایی که یه چیزی بهت چشمک بزنه و هوس کنی تستش کنی درسا خانوم وقتی  6 ماه و سه هفته  اش شد دیگه چهار دست و پا رفتن را یاد گرفت دیروز وزنت کردم وزنت خوب بود امانموداربه سمت پایین می رفت و نشون میداد شما خیلی کم وزن اضافه کردین گرچه خداراشکر این مقدار وزن برای شما خوبه اما نگرانی من از خطی بود که به سمت نمودار پایین میرفت  هر روز کمتر از روز قبل شیر م...
22 خرداد 1392

200 روزگی درسا نانازی

سلام دخترک 200 روزه من 200 روزگیت مبارک عزیزم ایشالا 200 سالگیت عشق من شما امروز 6 ماه و دوهفته و 5 روز، برابر 200 روز سن داری دختر نازم کوچولوی دوست داشتنی الآن شما تو بغلم نشستی و داری به شکلکایی که میذارم نگاه می کنی گاهی ام با گردن بندم بازی می کنی  از دیروز با گلای فرش ارتباط برقرار می کنی نگاهشون می کنی،بادست میزنی روی فرش و انگشتت را می کشی روشون و سعی می کنی بگیریشون گاهی وقتا 10 دقیقه ای داری باهاشون بازی می کنی از تشک و بالشتی که روش کیتی داره خیلی خوشت میاد امروز که خوابیدی اونو انداختم زیرت بیدار که شدی کلی نگاهش کردی بالشتت را برداشتی و باهاش بازی کردی هر وقتم یکی از بالشت هایی که روش کیتی داره می...
19 خرداد 1392

مستقل شدن و گردش تو خونه

سلام دوستان مدتیه اینترنت کند شده  شما هم حسابی شیطون شدی تا شما خوابیدی من خاطرات این چند روز را بنویسم ای واااای اسمت اومد بیدار شدی این روزا همه اش دنبال شما هستم یا از زیرمیز میارمت بیرون،یا از خوردن به دیوار و میز و سنگ آشپزخونه و.. نجاتت میدم  اصلا جلو را نگاه نمی کنی  وقتی ام به چیزی گیر می کنی هی گاز میدی سمت جلو غذا درست کردن و سوپ دادن به شما هم یکی از پروژه های عظیمیه که اینروزا باهاش درگیرم ... هروقت میخوام بهت سوپ بدم سر قاشق دعوامون میشه یکی از مهمترین چیزایی که این روزا به کلی اعصابم را بهم ریخته مسئله خواب شماست  وقتی خوابت می گیره بهانه گیر میشی چشمات از زور خواب داره...
18 خرداد 1392

شطنت هایِ دخترکِ شش ماهه من

سلام خوشگل مامان قند عسلم روز جمعه به شدت بداخلاق بودی و اذیت می کردی،بابایی هم امتحان داشت و نمی تونست کمکم کنه دست تنها داشتم دیوونه می شدم دیگه مامانی هم اصرار می کرد برم خونشون اما می ترسیدم باز دایی سروصدا کنه همون نیم ساعت را هم نتونی بخوابی و دیگه پدرم را دربیاری گفتم یه جوری تحمل می کنم دیگه یکی از سختی هایی که من دارم اینه که مثل بقیه مامانم نمی تونه تو نگهداری از شما کمکم کنه و این منو خسته تر می کنه یه جورایی دست تنهام فقط خودمم و خودم  هرچند بابایی کمکم می کنه اما اونم خسته است چقدر می تونه کمک کنه تازه مگه چقدر ازروز را خونه هست؟!  بی اشتها هم شده بودی و درست شیر نمیخوردی کلا بهانه می گرفتی دخملکم دیروز قبل ...
13 خرداد 1392

پست تاریخ گذشته!!!

سلام فسقلی شیطون یه مدته شیطون تر شدی.. غیر از اینکه بهانه می گیری و مدام بهم می چسبی کارهای خیلی قشنگی می کنی که همه اش دلم میخواد ازت عکس بندازم و فیلم بگیرم شیطونی هات از یک طرف باعث میشه نرسم آپ کنم و عکسهای خوجلت را بذارم وبلاگت... از یک طرف هم چون عکس زیاد می اندازم رو دستم باد می کنه اما چیکار کنم اصلا دلم نمیاد عسکاتو نذارم اینجا اینم چند تا عکس جامونده از پنج ماهگیت یه روز که خونه مامانی بودیم... لباسی که تنته مامانی برات سوغات آورده حیف این عکس خوشگل که تار شده من فدای جفتتون بشم فدای دستاتون بشم که دست همدیگه را گرفتین اینم اسباب بازی جدیدته  سفره یکبار مصرف   نمیدونم چرا...
12 خرداد 1392

پیک نیک با مامانی و دایی جونا

سلام  از عید تاحالا قرار بود یه هفته بریم سرخه حصار که انگاری طلسم شده بود.. آخرم روز پنجشنبه تصمیم گرفتیم و جمعه تا ظهر دنبال جوجه و نون و... می گشتیم دلمون میخواست باخاله هانیه بریم.. اما بی برنامگی شد و بابایی گفت ایشالا یه دفعه دیگه باخاله هم میریم.. هرچند من زیاد از اونجا خوشم نیومد... پارک جنگلی بود دیگه این همه راه رفتیم تا اونجا دایی هم نمی تونست راحت رژه بره و یکی همه اش دنبالش بود.. شما هم که حسابی غر زدی و نذاشتی بفهمیم پیک نیک یعنی چی... یا بغل من بودی یا بابایی ... گرسنه بودی اما شیر نمیخوردی .. خوابت میومد اما نمی خوابیدی... وقت برگشت تا خونه مامانی خواب بودی و به محض رسیدن به خونه بیدار شد...
12 خرداد 1392